گفتم : این خود اوست، یا نه، دیگری ست

چیزکی از او در بود و نبود

گفتم : این زن اوست ؟ یعنی آن پری ست ؟

 

هر دو تن دزدیده و حیران نگاه

سوی هم کردیم و حیرانتر شدیم

هر دو شاید با گذشت روزگار

در کف باد خزان پرپر شدیم

 

از فروشنده کتابی را خرید

بعد از آن اهنگ رفتن ساز کرد

خواست تا بیرون رود بی اعتنا

دست من بود در را برایش باز کرد

 

عمر من بود او که از پیشم گذشت

رفت و در انبوه مردم گم شد او

باز هم مضمون شعری تازه گشت

باز هم افسانه مردم شد او  

 

                                                   حمید مصدقی

نظرات 1 + ارسال نظر
فاطمه سه‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 03:23 ب.ظ http://azdiruztaemruz.blogfa.com

سلام گرامی . . .
قشنگ بود . . . کار خودته؟
من لینکت می کنم اگه دوس داشتی لینکم کن . . . مرسی
راستی قالب وبلاگت خیلی قشنگه . . . طراحش کیه؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد